نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

تولد یکسالگی

جیگر مامان یک ساله شد مامانی برای شما دوتا تولد گرفتیم یکی با خانواده و یکی با دوستای من و بابایی کلی خوش گذشت دایی محمد و پدرام و دلارام هم بودن کلی جشن و شادی و کلی عکسهای خوشگل گرفتیم مهرانا و دایی مهدی نتونستن بیان اما خاله مهرنوش و مادرجون و دایی میلاد و مسعود و عمو هانی هم بودن کلی کادوهای خوشگل گرفتی البته با تعجب به همه چیز نگاه می کردی و همه چیز برات جذابیت رنگی داشت یه اتفاق جالب این بود که ما کلی تدارک برات دیده بودیم و شب قبل بابا برات تزئینات انجام داده بود ولی کادو یادمون رفته بود بخریم ببخشید ولی قول می دیم سال بعد جبران کنیم مهمونی با خاله ها و عموها مهمونی خانوادگی ...
17 مهر 1393

اولین آسیب دیدگی یکم جدیه الیانا خانم

جیگر مامان فکر کنم خدا دقایق آخر تصمیم گرفت که شما دختر بشی چون هم قیافت پسرونه هست هم کارات . کابینتهای آشپزخونه رو عوض می کردیم که شما در این آشفتگیه خونه و بهم ریختگی پاتو بردی زیر کمد اتاق خواب و از قضا میخهایی که در اون کمد استفاده شده بود زده بود بیرون وتیز بود و پای شما برید . دلم ریش شد اولش فکر کردم باید بخیه بخوره ولی مادر جون گفت لازم نیست و توی خونه خودم پاتو بستم که زمین می زاری اذیت نشی . کلی برای بچه هایی که مریضن دعا کردم از خدا خواستم به مادراشون یه دل بزرگ بده تا بتونن دردی که بچشون می کشه رو تحمل کنن خیلی بد بود و سخت . خدایاخودت به همه نی نی های مریض کمک کن و اونارو شفا بده الهی آمین قربونت برم که داری آهنگ گوش می...
8 مهر 1393

اولین عروسی که الیانا خانم دعوت شدن

دخترم شما الان 11 ماه داری و به اولین مراسم عروسی می ری . الهی مامان فدات بشه که مثل یه پرنسس نشسته بودی و به اتفاقات نگاه می کردی همه بچه کوچولوها گریه می کردن ولی تو مثل ماه بودی و اصلا اذیت نکردی هم به تو خوش گذشت و هم به من . ممنونم ازت دختر گلم ...
7 مهر 1393

دندونی الیانا خانم

الیانا جونی دندونهای خوشگلت جوونه زده و مثل مروارید می درخشه . چون اذیت نکردی و هیچ مشکل خاصی نداشتی من متوجه نشدم . مادر جون که با شما مشغول بازی بود و تو از ته دل می خندیدی دیدم یه چیز سفید روی لثه هاته فکر کردم دستمال کاغذی خوردی وقتی دست زدم متوجه شدم دندون خوشگلت جوونه زده . کلی باهات باری کردم تا تو بخندی و من دندون خوشگلتو ببینم . همون شب تصمیم گرفتم یه مراسم کوچولو برات بگیرم اما مثل همیشه بابا اکبر برنامه رو خراب کرد و من خیلی دلخور بودم تا اینکه خان دایی از دبی اومد و من برای تو یه مهمونی کوچولو گرفتم تازه اونجا بود که بابایی کلی شرمنده شد و از من و شما عذر خواهی کرد که برای شما مراسم نگرفتیم اما همون مهمونیه خانوادگیه کوچیک هم ...
6 مهر 1393
1